آرام آرام در تاریکی شب قدم می زدم  و فقط به صدای امواج دریا در این هوای سرد پاییزی و موج های خروشان گوش می سپردم  خودرا به خاطرات گذشته سپردم به وقتایی که پاهای کوچولوام را در اب این دریا فرو می بردم و انگشتانم  را در ان جابه جا می کردم حس خیلی خوبی داشت یا وقت هایی که امواج دریا عین ابرهایی سفت مرا دراسمان دریا به این طرف و آن طرف می برد شنل قهوه ای بافت خود را روی شانه هایم جابه جا کردم و دوباره به دریا خیره شدم چقدر خروشان موج هارا به پایین و بالا می برد احساس کردم قطره آبی از بینی ام به پایین امد بلافاصله از جیب چپ شلوارم دستمال کاغذی دراوردم و بینی ام را گرفتم اینقدر غرق دریا وخاطرات کوچکی ام شدم که درد اصلی خود را فراموش کردم کلاهم را از روی سرم برداشتم و دستی روی سرم کشیدم اشک هایم بی روان مانند شبنمی می ریخت خدایا چرا من باید به این بیماری ناعلاج درچار شوم دستم را روی قلبم گذاشتم واقعا درد داشتم رو به روی دریا زانو زدم و فقط گریه می کردم دریاهم کنار اشک های من کم اورده بود بلندشدم دوان دوان می رفتم وبا موج های دریا همراه شده بودم ناگهان برسرجایم ایستادم و چهار زانو روی زمین نشستم سرم را روی پاهایم گزاشتم احساس دردی بسیار در اعماق قلبم کردم سرم گیج می رفت نزدیک ساحل دریای خروشان بودم دریایی بین رنگ ابی و قهوه ای دریایی که از آینه پاک تر و از سنگ دل سرد تر بود دیگر هیچ چیز جز نوازش ان دریای خروشان حس نکردم............    

نویسنده : نیلوفر طوفانی 14 ساله