امروز قرار بود وارد دادگاهی بشم که حکم می کرد باید دنیای خیالاتم را رها کنم یا هنوزم می توانم بنویسم .
سخت ترین روز ، امروز تمام زندگیم به باز کردن دهان یک نفر بستگی دارد حکم فردی که می گوید آیا هنوزم می توانم اینجا بمان واقعا تصور نبودن در خیالاتم خیلی سخت بود . شاید الان فکر کنید خیالات و نوشتن چیست ولی تنها کسی این داستان را می فهمد و درک می کند که اصلا حضوری در دنیای واقعی ندارد و فقط درگیر گفته های من است .
با ترس و لرز در دادگاه را باز می کنم اولین نگاهم به سمت قاضی است با چهره ای مظلوم به او چشم می دوزم سرجایم میخکوب می شوم و بعد از چند دقیقه در جایگاه خود می نشینم .
مردی که ازمن شکایت کرده بود را از سرتاپا نگاه می کنم مردی قد بلند با چشم هایی به رنگ آبی آسمانی و چهره ای سفیدگون که حدس زدم آلمانی باشد
تا حالا یک بار هم او را ندیده بودم او با من چه مشکلی دارد با برگه هایی به سمت قاضی می رود کمی با او پچ پچ می کند و قاضی سری به طرف من بر می گرداند و می گوید به نظر تو نوشتن و خیالات چیست ؟ چه سوال ساده ای ! می خواهم جواب سوال را خیلی سریع بدهم اما یاد حرف های استادی می افتم بعد از کمی فکر کردن و سکوتی طولانی صدای حاضران بلند می شود که می گویند سریع تر سریع تر ...
قاضی به لب هایم خیره می شود انگار می داند می خواهم چه بگویم آن دسته ی چوبی مانندش را به میز می زند و می گوید نظم دادگاه را به هم نزنید ...
همه ساکت می شوند ، قاضی سر جایش جابه جا می شود و می گوید ایشان می خواهند جواب سوالم را باذکر یک مثال شرح کنند ...
این گونه شروع می کنم :
دختر 14 ساله وقتی شب ها همه خوابند در اتاقش روی یک صندلی چوبی کوچک می نشیند لامپ ها همه خاموشند میزی روبه روی دخترک قرار دارد روی میز یک چراغ مطاله کوچک است به قدری کوچک است که فقط روی دفتر دخترک می تابد دخترک مدادش بر می دارد و شروع به نوشتن میکند و پاره میکند اینقدر اینکارا را تکرار میکنید که دور تا دورش را مچاله های کاغذ پر میکند سرش را روی میز میگذارد و خوابش میبرد و خواب میبیند گوشه اتاقش نشسته بزهم کسی نیست و همه جا خاموش است بازهم مینویسد و پاره میکند مینویسد پاره میکنی..... کمی سکوت کردم و گفتم  تمام  حاضران کلافه و عصبی منتظر ادامه داستان بودنو قاضی گفت حکمبهنفع دختراست باورم نمیشد قرر نیست دنیای نوشته ها و خیالات را رها کنم مرد میگوید چه بی معنا اصلا مثل خوبی یرای ذکر جواب سوال نبود قاضی رو به مرد میکند و میگوید  من ماندم در زیبایی این داستان و اینهمه نکته ی اموزنده ان وثقت تو هنوز انرا درک نکرده ای  خیالات یعنی توهم الان غرق داستان منی..

نویسنده : نیلوفر طوفانی 14 ساله