چشم هایم را باز کردم همه جا درتاریکی و سکوت به سر می برد نوری به شدت به تمام قسمت ها و اجزای بدنم برخورد کرد به بالای سرم نگاه کردم باورم نمی شد آن همان چراغ پیری بود که سه سال است در اینجا قرار داشت ولی هیچ وقت نقش یک چراغ را نداشت بیشتر نقشه لانه ی گنجشک های دل شکسته را داشت توجهم بیشتر به او جلب شد نورها بیشتر و بیشتر می شدند نگاهم را از روی چراغ برداشتم و به آن طرف خیابان خیره شدم مردی را دیدم که دوان دوان داشت به سمتم می آمد روی دسته من نشست به رفتارهایش دقت کردم انگار ازچیزی ترسیده بود نفس نفس زنان موبایلش را از درون جیب بغل کتش برداشت وشماره می گرفت ، صدای بوق را می شنیدم و بعدش که می گفت :مشترک مورد نظر پاسخگو نمی باشد لطفا بعدا تماس بگیرید موبایلش را چنان به چراغ بالای سرم کوباند که چراغ بیچاره شکست تمام آن نورها پراکنده شدند چقدر زیبا بودند... یکدفعه مرد بلند شد یکی ازنورها را گرفت و باچهره ا ی مظلوم به آنها خیره شد و زیر لب چیز هایی زمزمه می کرد و بعد قطره اشکی مانند شبنم از چشم هایش غلتید این اولین
بار ی بود که اشک مردی را دیدم  درافکار زببای خودم غرق بودم صدایی شنیدم که می گفت:این کرم شبتاب ها چقدر زیبان چقدر نورانی ان دقیقا وقتی که به طرف دختر برگشتم دیدم مرد دختر رادر آغوش گرفته است و بعد هم دست هم را گرفتند و دور شدند خاطرات امروز را مرور کردم چراغی که بعد سال ها نور درخشان می داد،مردی که گریه می کرد،دختری که اسم آن نور درخشان را گفت ;فک کنم کرم شبتاب برد و آخرسر هم مردی که دخترش را بین درخشان ترین نورها یافت .......
نویسنده: نیلوفر طوفانی 14 ساله